به نام خالق عشق...

من مشامم پر زا خبرهای سرخیست / این روزها احساس می کنم دست هایم نورانیست

به نام خالق عشق...

من مشامم پر زا خبرهای سرخیست / این روزها احساس می کنم دست هایم نورانیست

خسته شدم


اکثر وقت ها آنقدر از زندگـــی خستـــه می شوم که دلــــم می خواهد

 قبل از خــــواب

ساعت را روی هیچوقــت کــــوک کنم .

دیگر به تو امیدی نیست.

از امروز

در خفا

با تو

در رویـا

زندگـی میکنم

بازیـهایمان چه اسمهای مسخره ای داشتند

یادم تو را فراموش

ببینم

مگر تو

فراموش هم می شوی

روی فاحشه ها را هم کم کرده ام ...

از بس تن دادم

به خواسته هایت

هیز نیستم اما

زیاد زُل می زنم
به آن هایی که به تو شبیهند

آمدی

عاشق شدم

ماندی

ساکت شدم

رفتی

شاعر شدم

نه صدای کفشهایت به گوش میرسد

نه عطر تنت به مشــام

جنگلی سبز شد

زیرِ پاهایم

از بس منتظر ماندم و 

تو نیامدی

دلتنگـــی که شاخ و دم ندارد

همین که کنارم نیستـــی و من

در خیابان یکی شبیـــه تُــرا می بینم

و قلبم میخواهد از جا در بیایـــد

یعنی دلتنگــــــی

یقین دارم راه را بلد نیستی

وگرنــه تا الآن

حتما برگشتـــه بودی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد